دل من میلرزد
دیروزی عصر رفتم از پشت پنجره آشپزخانه، بیرون را نگاه کردم. آن پایین، خیابان، پشت بلوک ها، بلوک خودمان، هوا ابر و بادی و بارانی بود. میدانستم سرد است؛ سردی زمستان است دیگر. بعد آنها را دیدم و دوباره دلم لرزید. البته آنها را قبلا ندیده بودم؛ یعنی نه همان ها ولی مثل آنها را متاسفانه بسیار دیده ام. چهار تا بودند؛ یک مادر چادری و سه تا دختر با هم، دوتا اندازه هم، شاید شانزده هفده ساله، یکی کوچکتر، شاید ده دوازده ساله. دخترهای بزرگتر، در مانتو سورمه ای، دختر کوچکتر با یک روپوش مثلا زمستانی. دخترها لاغرک و باریک و دوان و روان به دنبال مادر، در باد، باد سرد، بادی که انسان را می لرزاند و خیس است و رحم و مروت هم، نه، زیاد ندارد و بارانی که توی صورت آدم، روی دستها و جاهای لخت، شتک می زند و اینها حتی بدون یک لباس گرم، هر سه دست ها را تنگ در سینه فشرده، شانه های جمع شده و صورت های شتک خورده از باران و ضربه خورده از باد و مادر با یک کیسه پلاستیک خرت و پرت، دخترهای نازک تن، با دست های جمع شده در سینه از سرما، روان در باد و باران، هراسان، بی جامه ای گرم، تن پوشی که پدر دستش به آن نمیرسد تا بر تن سه نازک تن، سه دختر کند.
قربانیان بی خبر
آیا نمی توانیم مرگ ها را بر اساس با خبری و بی خبری آدمی از زمان، نحوه و مکان مرگ خود تقسیم کنیم؟مثلا مرگ بر اثر سرطان؛ خوب تقریبا زمانش مشخص، مکانش در اختیار خود آدم کم و بیش و نحوه آن هم که بیماری کشنده است. مرگ اسماعیل وار؛ که در زیر درختی و به دست پدر و به فرمان خداوند و با خنجری بر گلو، که البته نیمه کاره می ماند و فدیه ای الهی، قوچی جای قربانی که پسر عزیز باشد را می گیرد و مرگ بر اثر سکته؛ ناگهانی، در خانه، بر اثر مسدود شدن رگ های قلبی یا مغزی و ....اما مرگ در هواپیما؛ در سفر، در اوج، در لذت و کرختی و رخوت پرواز، بعد از هیجان صعود و کنده شدن از زمین و حس رهایی و ناگهان انفجار و تکان و جیع و فریاد و ترکیدن و سقوط و آتش و داغی آن را با تمام بدن و روح حس کردن، بر تنی که گرفت، گر گرفت، گر و .....آنگاه هیچ ... و دلیل آن حماقت.